-
روی آیینه چه تصویر محالی دارم
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 01:19
گوش کن حرف مرا از تو سوالی دارم روی آیینه چه تصویر محالی دارم؟! آه پرواز چه رویای بلندی است ولی هرچه دارم من از این بی پرو بالی دارم آن شب سرد که تا دار جنونم بردند هیچ کس جز تو نفهمید چه حالی دارم شعله سر می کشد از حسرت خاکستری ام گر چه چندی است دل رو به زوالی دارم جرعه در جرعه غزلهای تو را می نوشم آه امروز چه تصمیم...
-
تا بوسه از آن لعل دل آرام گرفتم
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 10:00
شب بود.توی خیابون داشتم قدم می زدم. تنها بودم. البته نه تنهای تنها.. تو رو هم داشتم توی فکرم حمل میکردم. شب بود. اما نه هر شبی. شب بود. بارون میومد. مه بود. و برق رفته بود. تنها نور خیابون نوری بود که چند وقت یه بار ماشینی که از روبرو میومد. توی چشمم مینداخت و منو مجبور می کرد دستم رو بلند کنم و سایه شو روی چشمام...
-
نامه ای از خدا
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 14:23
بنام خدا سلام ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: >> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با...
-
دوست خوبم
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 21:26
امشب خیلی دلم گرفته. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. چه خوبه که تورو دارم. مونده بودم باکی حرف بزنم. دوست داشتم یکی باشه که حرفم رو بفهمه. چه خوبه که تورو دارم. عشق من. اگه تورو نداشتم کی حرفم رو می فهمید. سکوتی که می کنی این رو می رسونه که باتمام وجود منو حس کردی. لمس کردی. در آغوش گرفتی. بلعیدی. فهمیدی. ببخشید...
-
من مارکسم. مارکسیست نیستم
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 23:09
رکسیست نیستمروزی مارکس درحال سخنرانی برای جمعی از مارکسیست ها بود. پس از ساعتی فردی حس کرد که سخنان مارکس با بخشی از اصول مارکسیسم مغایرت دارد، ناگهان بلند شد و اعتراض خود را نسبت به سخنان مارکس اینگونه بیان کرد: حرف های شما با اصول مارکسیسم در تناقض است. مارکس پس از لحظه ای تامل لبخندی بر لب آورد و در حالی که دستی به...
-
باغ من
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 18:41
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر، با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش ساز او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانی ور جز اینش جامه ای باید بافته از شعله ی زر تار پودش باد گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست...