من مارکسم. مارکسیست نیستم

رکسیست نیستمروزی مارکس درحال سخنرانی برای جمعی از مارکسیست ها بود. پس از ساعتی فردی حس کرد که سخنان مارکس با بخشی از اصول مارکسیسم مغایرت دارد، ناگهان بلند شد و اعتراض خود را نسبت به سخنان مارکس اینگونه بیان کرد: حرف های شما با اصول مارکسیسم در تناقض است.

مارکس پس از لحظه ای تامل لبخندی بر لب آورد و در حالی که دستی به محاسن خودمی کشید پاسخ داد: من مارکسم، مارکسیست نیستم.

با این مقدمه می خواستم نظر شما را به یادداشت یکی از دوستانم که در وبلاگ خود نوشته بود و در نهایت تاسف به دلیل مشغله زیاد دیگر قادر به Update وبلاگ خود نمی باشد جلب  کنم:

"صبح بود. آسمون اینو می گفت. سرم درد می کرد. مثل اینکه یه چیزی خودشو میزد به در ودیوار سرم تا بیاد بیرون، احساس کردم یه چیزیه که نمی خواد فقط مال من باشه. خودمم نمی خوام. می خوام که تو سر همه باشه.

یه کمی سیاوش قمیشی با چایی شیرین. بعدش تو اتوبوس بودم. مرغ گران شده بود، همه می گفتند، ناراحت کننده بود، همه بودند. مشکل مرغ نبود اینو گفتم ولی زیادی گفتم کسی نخواست گوش کنه. خط کشی عابر پیاده بود. میخواستم برم اون دست خیابون، چراغ قرمز شدوایسادم .بعضیا وایسادن بعضیا می رفتن، انگار نه انگار. بعضیا هم که وایسادن بعد که ماشین نبود رفتن، انگار نه انگار.اونا که می رفتن ومی اومدن اصلا حواس نبودن، آخه نمی شد رفت چراغ قرمز بود!.

رفتم دانشگاه. اینجا بهتر میشه نفس کشید، کشیدم. کارامو انجام دادم، کلاسا تق ولق بود. اصلا نبود. بچه ها هم کم بودن. اومدم.

یه آشنا... گفت زن گرفته... گفت خانم دیشب با مادرش رفته مهمونی به دیروقت کشیده همونجا مونده، دلتنگشم. عاشق بود خوشم اومدباهاش حرف زدم، یه کم سعی کرد، نشد، اون شروع کرد گفت باید این کارو بکنم، پول تو اون یکی کاره، فلانی رفت تهران،35 تن طلا داره. اینجوری شروع کرد...، دیگه از عشق نگفت، من پرسیدم. گفت کشکه، گفت دختر فلانی رو باید می گرفتم. داره میمیره، همین دخترو داره و هفتصد هشتصد ملیون سرمایه، تو عاقل باش. دیدم نیستم. رفتم خونه، پیش کتابام. یه یادگاری گوشه یه دفتر می گفت: شاعر برو تو دیوار، دیوار چیز خوبیست...رفتم...

خوابگاه، اینجا آدمایی هستند که بخوان بشنوند یا بگن، یه تیکه موکت، چهارتا تخت، یه قوری چایی، چند بسته سیگار، یه قوطی کبریت... نشستم زمین، نشستیم زمین، اینجا همه بودن، مارکس، کانت، شوپنهاور، حتی خمینی هم بود... صداقت هم نشسته بود. اصلا صداقت همیشه اینجا می نشست، از قبل بود حتی وقتی ما نبودیم. از وقتی اینجا رو ساخته بودن و اولین ما اومده بود توش، سیگارمو روشن کردم، بقیه هم اینکارو کردند، اتاق که پر دود شد مارکس شروع کرد:"

"من مارکسم، مارکسیست نیستم..."

به نقل از وبلاگ مهندس حسن ترکمان

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی
ور جز اینش جامه ای باید
بافته از شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
 جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها٬

پاییز