تا بوسه از آن لعل دل آرام گرفتم

شب بود.توی خیابون داشتم قدم می زدم. تنها بودم. البته نه تنهای تنها.. تو رو هم داشتم توی فکرم حمل میکردم.

شب بود. اما نه هر شبی. شب بود. بارون میومد. مه بود. و برق رفته بود. تنها نور خیابون نوری بود که چند وقت یه بار ماشینی که از روبرو میومد. توی چشمم مینداخت و منو مجبور می کرد دستم رو بلند کنم و سایه شو روی چشمام بندازم. مغازه دارها با شمعی سر می کردن یا به امید اینکه برق بیاد اومده بودن و داشتن بارش بارون رو تماشا می کردن. البته شاید هم سعی داشتن به این سوال جواب بدن که این چیزی که از آسمون میاد چیه؟ بارونه، برفه، تگرگه، یا به قول همدونی ها زغم. اما من فکر می کنم بارون بود.

شب بود. هر لحظه فکر می کردم الان تو از روبروی من میای. اما ندیدمت. حیفم اومد شب رو بدون تو سر کنم. و نکردم. تو بودی. با من. هیچ چتری در کار نبود. چند وقت یه بار از پشت بوم مغازه ها یه قطره ی بزرگ می افتاد روی سرم. به طوری که می غلطید و از روی صورتم میافتاد پایین. تو هم بودی. اما انگار داریم توی... قدم می زنیم. انگار نه انگار که بارون و مه و شب و ظلمت دست به دست هم حرکت می کنن.(راستش رو بخواین برای ... کلمه مناسبی پیدا نکردم. هر چی خودت دوست داری می تونی جاش بذاری.)

شب بود. هر دومون دستکش داشتیم. با اینکه دوست داشتیم همدیگه رو لمس کنیم. اما یه خرده حس میکردیم سرما محدودمون کرده. تو بازوی منو گرفته بودی. تمرکز نگاه های من صورت تو بود ولی تو "فقط" صورت منو نگاه می کردی. و من برای اینکه بتونیم درست قدم بزنیم و نیافتیم مجبور بودم چند وقت یه بار به جای جفتمون به جلو نگاه کنم. صورتت سفید بود و توی چشمات انعکاس یه شهر ظلمانی بارون زده غرقه در مه که نهایت نورش کور سوی شمع مغازه و احیانا چراغ ماشینی بود که میومد. با این حال تورو واضح میدیدم. برعکس مردم - شبه های سیاهی که چند وقت یه بار از کنارمون رد می شدن و با نگاه های ناپاکشون خیره به ما نگاه می کردن.بامزه تر این بود که احتمالا ما رو نمی دیدن - که تاریکی تمام وجودشون رو گرفته بود. نه تنها مردم، همه چیز فقط سایه ای بود توی شب و بارون و مه. فقط تو بودی که واقعی بودی.

 

شب بود. برای اولین بار ظاهر زندگی مثل باطنش بود.

شب بود. تو بازوی منو گرفته بودی. من به این فکر می کردم که چطور می تونم به طور هم زمان دستم رو دور کمرت بذارم و تو رو به خودم نزدیک تر کنم. بدون اینکه لمس دستت رو روی بازوم از دست بدم.

شب بود. ومن زیبایی اون شب رو هرگز فراموش نمی کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد