روی آیینه چه تصویر محالی دارم

 
گوش کن حرف مرا از تو سوالی دارم
 
روی آیینه چه تصویر محالی دارم؟!
 
آه پرواز چه رویای بلندی است ولی
 
هرچه دارم من از این بی پرو بالی دارم
 
آن شب سرد که تا دار جنونم بردند
 
هیچ کس جز تو نفهمید چه حالی دارم
 
شعله سر می کشد از حسرت خاکستری ام
 
گر چه چندی است دل رو به زوالی دارم
 
جرعه در جرعه غزلهای تو را می نوشم
آه امروز چه تصمیم زلالی دارم ...
 

تا بوسه از آن لعل دل آرام گرفتم

شب بود.توی خیابون داشتم قدم می زدم. تنها بودم. البته نه تنهای تنها.. تو رو هم داشتم توی فکرم حمل میکردم.

شب بود. اما نه هر شبی. شب بود. بارون میومد. مه بود. و برق رفته بود. تنها نور خیابون نوری بود که چند وقت یه بار ماشینی که از روبرو میومد. توی چشمم مینداخت و منو مجبور می کرد دستم رو بلند کنم و سایه شو روی چشمام بندازم. مغازه دارها با شمعی سر می کردن یا به امید اینکه برق بیاد اومده بودن و داشتن بارش بارون رو تماشا می کردن. البته شاید هم سعی داشتن به این سوال جواب بدن که این چیزی که از آسمون میاد چیه؟ بارونه، برفه، تگرگه، یا به قول همدونی ها زغم. اما من فکر می کنم بارون بود.

شب بود. هر لحظه فکر می کردم الان تو از روبروی من میای. اما ندیدمت. حیفم اومد شب رو بدون تو سر کنم. و نکردم. تو بودی. با من. هیچ چتری در کار نبود. چند وقت یه بار از پشت بوم مغازه ها یه قطره ی بزرگ می افتاد روی سرم. به طوری که می غلطید و از روی صورتم میافتاد پایین. تو هم بودی. اما انگار داریم توی... قدم می زنیم. انگار نه انگار که بارون و مه و شب و ظلمت دست به دست هم حرکت می کنن.(راستش رو بخواین برای ... کلمه مناسبی پیدا نکردم. هر چی خودت دوست داری می تونی جاش بذاری.)

شب بود. هر دومون دستکش داشتیم. با اینکه دوست داشتیم همدیگه رو لمس کنیم. اما یه خرده حس میکردیم سرما محدودمون کرده. تو بازوی منو گرفته بودی. تمرکز نگاه های من صورت تو بود ولی تو "فقط" صورت منو نگاه می کردی. و من برای اینکه بتونیم درست قدم بزنیم و نیافتیم مجبور بودم چند وقت یه بار به جای جفتمون به جلو نگاه کنم. صورتت سفید بود و توی چشمات انعکاس یه شهر ظلمانی بارون زده غرقه در مه که نهایت نورش کور سوی شمع مغازه و احیانا چراغ ماشینی بود که میومد. با این حال تورو واضح میدیدم. برعکس مردم - شبه های سیاهی که چند وقت یه بار از کنارمون رد می شدن و با نگاه های ناپاکشون خیره به ما نگاه می کردن.بامزه تر این بود که احتمالا ما رو نمی دیدن - که تاریکی تمام وجودشون رو گرفته بود. نه تنها مردم، همه چیز فقط سایه ای بود توی شب و بارون و مه. فقط تو بودی که واقعی بودی.

 

شب بود. برای اولین بار ظاهر زندگی مثل باطنش بود.

شب بود. تو بازوی منو گرفته بودی. من به این فکر می کردم که چطور می تونم به طور هم زمان دستم رو دور کمرت بذارم و تو رو به خودم نزدیک تر کنم. بدون اینکه لمس دستت رو روی بازوم از دست بدم.

شب بود. ومن زیبایی اون شب رو هرگز فراموش نمی کنم.

نامه ای از خدا

بنام خدا  

سلام  

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: >> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا" امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم<< پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟" امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام" مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید" وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، " با عشق ، خدا"

دوست خوبم

امشب خیلی دلم گرفته. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. چه خوبه که تورو دارم. مونده بودم باکی حرف بزنم. دوست داشتم یکی باشه که حرفم رو بفهمه. چه خوبه که تورو دارم. عشق من. اگه تورو نداشتم کی حرفم رو می فهمید. سکوتی که می کنی این رو می رسونه که باتمام وجود منو حس کردی. لمس کردی. در آغوش گرفتی. بلعیدی. فهمیدی. ببخشید اگه کلمات لوس تر و شل تر از اونی هستند که بتونند تو رو دریابند. در واقع تو رو معرفی کنند... چه می دونم. همون که منو تو می دونیم و کلمات نمی دونند. منظورم اونه.

اصلا تو می دونی دنیا چرا اینجوری شده؟ می دونستم تو هم نمی دونی. ولی من یه ایده دارم فکر می کنم دنیا از اولش هم همینجوری بوده. انگار همه ی آدما زمینی هستند و من و تو مریخی هستیم. یا برعکس.

شاید منو تو زمینی باشیم و بقیه اهل یه سیاره ی دیگه. اما نه احتمالا اهل یه منظومه ی دیگه. الکی هم اسمش رو گذاشتن دهکده جهانی. خوبه من و تو چشم داریم و می بینیم که با اکثر به اصطلاح هم سن و سال هامون فاصله های هزاران ساله داریم.(جاش بود بگم سال نوری. نه؟) باز نمی فهمم منوتو از اینا دوریم یا اینا از من وتو؟

در هر صورت خیلی خوشحالم که مثل همیشه حرفهام رو گوش کردی. چون همش رو منتقل کردم. بدون اینکه واوی اشتباه متوجه بشی یا درک کنی یا بفهمی یا... از این کلمات لوس. من اگه می خواستم این حرف هارو به کس دیگه ای بزنم باید نیم ساعت توضیح و تفسیر وشرح و بسط و ... می دادم تازه بزنه تو مریخ. خوشحالم که تو بودی. خوشحالم که حرف نزدی. خوشحالم که نظر ندادی. خوشحالم که میفهمی. خوشحالم که می فهمم که می فهمی. چون به قول دوستم: و ارزش عمیق هر فرد به اندازه ی حرف هایی ست که برای نگفتن دارد.

من مارکسم. مارکسیست نیستم

رکسیست نیستمروزی مارکس درحال سخنرانی برای جمعی از مارکسیست ها بود. پس از ساعتی فردی حس کرد که سخنان مارکس با بخشی از اصول مارکسیسم مغایرت دارد، ناگهان بلند شد و اعتراض خود را نسبت به سخنان مارکس اینگونه بیان کرد: حرف های شما با اصول مارکسیسم در تناقض است.

مارکس پس از لحظه ای تامل لبخندی بر لب آورد و در حالی که دستی به محاسن خودمی کشید پاسخ داد: من مارکسم، مارکسیست نیستم.

با این مقدمه می خواستم نظر شما را به یادداشت یکی از دوستانم که در وبلاگ خود نوشته بود و در نهایت تاسف به دلیل مشغله زیاد دیگر قادر به Update وبلاگ خود نمی باشد جلب  کنم:

"صبح بود. آسمون اینو می گفت. سرم درد می کرد. مثل اینکه یه چیزی خودشو میزد به در ودیوار سرم تا بیاد بیرون، احساس کردم یه چیزیه که نمی خواد فقط مال من باشه. خودمم نمی خوام. می خوام که تو سر همه باشه.

یه کمی سیاوش قمیشی با چایی شیرین. بعدش تو اتوبوس بودم. مرغ گران شده بود، همه می گفتند، ناراحت کننده بود، همه بودند. مشکل مرغ نبود اینو گفتم ولی زیادی گفتم کسی نخواست گوش کنه. خط کشی عابر پیاده بود. میخواستم برم اون دست خیابون، چراغ قرمز شدوایسادم .بعضیا وایسادن بعضیا می رفتن، انگار نه انگار. بعضیا هم که وایسادن بعد که ماشین نبود رفتن، انگار نه انگار.اونا که می رفتن ومی اومدن اصلا حواس نبودن، آخه نمی شد رفت چراغ قرمز بود!.

رفتم دانشگاه. اینجا بهتر میشه نفس کشید، کشیدم. کارامو انجام دادم، کلاسا تق ولق بود. اصلا نبود. بچه ها هم کم بودن. اومدم.

یه آشنا... گفت زن گرفته... گفت خانم دیشب با مادرش رفته مهمونی به دیروقت کشیده همونجا مونده، دلتنگشم. عاشق بود خوشم اومدباهاش حرف زدم، یه کم سعی کرد، نشد، اون شروع کرد گفت باید این کارو بکنم، پول تو اون یکی کاره، فلانی رفت تهران،35 تن طلا داره. اینجوری شروع کرد...، دیگه از عشق نگفت، من پرسیدم. گفت کشکه، گفت دختر فلانی رو باید می گرفتم. داره میمیره، همین دخترو داره و هفتصد هشتصد ملیون سرمایه، تو عاقل باش. دیدم نیستم. رفتم خونه، پیش کتابام. یه یادگاری گوشه یه دفتر می گفت: شاعر برو تو دیوار، دیوار چیز خوبیست...رفتم...

خوابگاه، اینجا آدمایی هستند که بخوان بشنوند یا بگن، یه تیکه موکت، چهارتا تخت، یه قوری چایی، چند بسته سیگار، یه قوطی کبریت... نشستم زمین، نشستیم زمین، اینجا همه بودن، مارکس، کانت، شوپنهاور، حتی خمینی هم بود... صداقت هم نشسته بود. اصلا صداقت همیشه اینجا می نشست، از قبل بود حتی وقتی ما نبودیم. از وقتی اینجا رو ساخته بودن و اولین ما اومده بود توش، سیگارمو روشن کردم، بقیه هم اینکارو کردند، اتاق که پر دود شد مارکس شروع کرد:"

"من مارکسم، مارکسیست نیستم..."

به نقل از وبلاگ مهندس حسن ترکمان